دختری در مه 7
دو شنبه
8:4 PM
عاقبت وقتی به خانه رسیدم هوا کاملاً تاریک شده بود و همه برایم نگران بودند. وقتی مطمئن شدند که سالم و سلامت هستم و اتفاقی برایم نیفتاده به حال خودم رهایم کردند. میلی به خوردن شام نداشتم. تا حد زیادی عصبانیتم فرو کش کرده بود و نگران حال رضا بودم. می دانستم که از شدت ناراحتی مرادر آن پارک دور افتاده رها کرده بود و هیچ خصومت و عمدی در کار نبوده. آن شب چند بار تصمیم گرفتم به خانه شان زنگ بزنم و از حالش با خبر شم ، اما باز پشیمان شدم. باید به او زمان می دادم تا با خودش کنار بیاد.یکی دو بار هم شماره همراهش رو گرفتم ، اما خاموش بود.
صبح وقتی به مرکز مشاوره رفتم با نا امیدی سعی می کردم دلشوره شدیدم را کنترل کنم. آنروزصبح به همه حواسم احتیاج داشتم. از آن روزهای شلوغ و پر رفت و آمد بود که حسابی خسته ام میکرد. ازپله ها که بالا می رفتم دکتر شمیرانی را دیدم که به طرفم میاد. سلام کردم و منتظر ماندم. به کندی پیش آمد و گفت: