رمان نگاه مبهم تو6
بعد شام وقتی داشتم ظرف ها رو تو آشپزخانه میذاشتم..
مادرم باز یاد آوری کرد که با سیاوش صحبت کنم !!
"کلافه ظرف ها رو تو جا ظرفی گذاشتم و گفتم :"
_آخه چی بهش بگم مامان؟
مادرم یکم نگاهم کرد و گفت :"
_نمیدونم ولا ..!
ولی خودت بهتر میدونی؟
"بعد تو چشمام ذل زد و ادامه داد :"
_عسل یه پسر ...
اونم مثل سیاوش ...
هیچوقت بی دلیل چیزی رو ول نمیکنه !
_مامان آخی مگه من رو ول کرد ؟
مادرم _عسل ول نکرد ؟
"نمیدونستم چی بگم ..."
سرم رو انداختم پایین و شروع کردم ظرف ها رو خشک کردن ...که مادرم باز گفت :"
_عسل با تو بودم !
"در حالی که ظرف ها تو دستم بود به مادرم خیره شدم ..!"
_فکر کنم دوستم داشت !
مادرم_فکر کن عزیزم ! داشت !
"هیچی نگفتم ..."
"مادر ملیکا اومد تو آشپزخانه :"
_فرشته بیا !! میخوان در مورد همون قضیه صحبت کنیم !
"لبخند روی لب های مادرم نشت و گفت:"
_باشه اومدم..!
"بعد رو به من کرد و گفت :"
_تو هم برو باهاش حرف بزن !
"سرم رو تکون دادم و بقیه ی ظرف ها رو تو جا ظرفی گذاشتم و دنبال مادرم از آشپزخانه بیرون رفتم .."
"رفتم تو سالن و چشمم به سیاوش خورد ..که با نیما داشت حرف میزد !"
آروم به سمتشون رفتم ...
وقتی بالای سرش رسیدم ...با خنده گفتم:"
_ایول بابا ...رکورد خانوم ها رو زدین !
نیما با خنده به سمت من برگشت و گفت:"
_از چه نظر ؟
"دستم رو جلوی صورتم گرفتم و باز و بسته اش کردم و گفتم:"